معنی مدبر، حازم

حل جدول

مدبر ، حازم

دوراندیش


مدبر، حازم

دوراندیش

لغت نامه دهخدا

حازم

حازم. [زِ] (اِخ) صحابی است. (منتهی الارب).

حازم. [زِ] (اِخ) ابن ابی حازم. صحابی است. (منتهی الارب). وی ملقب به احمسی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249) (قاموس الاعلام ترکی).

حازم. [زِ] (اِخ) ابن حاتم. مکنی به ابی حاتم تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن عطاء الاعمی. مکنی به ابی خلف. تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن الحسین. مکنی به ابی اسحاق. تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) ابن محمدبن یونس، مکنی به ابی ذر. تابعی است.

حازم. [زِ] (اِخ) سدوسی مکنی به ابی دیم. مؤلف تاریخ بخارا او را در شمار قضاه خراسان آورده گوید: و دیگر ابودیم حازم سدوسی که وی را از خلیفه فرمان قضا رسید. (تاریخ بخارا ص 2).

حازم. [زِ] (اِخ) محدث است. رجوع به سیره عمربن عبدالعزیز ص 147 و 201 و 269 شود.

حازم. [زِ] (ع ص) نعت فاعلی از حَزم. بااحتیاط. محتاط دوراندیش. مآل بین. مآل اندیش. آخربین. پیش بین. استوارکار. هشیار در کار. حزم گیرنده. (مهذب الاسماء). هوشیار. حزیم. دانا. (غیاث). عاقل:
پادشاه عاقل حازم باید که در حال خشم از مردم آن ستاند که در حال رضا بتدارک آن قیام تواند نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هر که در تونست او چون خادم است
مر ورا کوصابر است و حازم است.
مولوی.
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد.
مولوی.
|| عازم. مصمم. منجز: مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). آورده اند که در آبگیری... سه ماهی بودند دو حازم و یکی عاجز. (کلیله و دمنه). || معقود. معقوده. ج، حَزَمَه و حُزَماء.

حازم.[زِ] (اِخ) ابن حرام (یا حِزام) الجُذامی. صحابی و محدث و از مردم بادیه الشام است و پسر او از وی روایت کند که گفت: «اتیت النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم بصید اصطدتها من الاردن واهدیتها الیه فقبلها و کسانی عمامه عدنیه و قال لی ما اسمک قلت حازم قال بل انت مطعم ». رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنه ٔ 1323 ج 1 ص 313 و منتهی الارب شود.

حازم. [زَ] (اِخ) ابن ابراهیم بجلی کوفی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده گوید وی ساکن بصره بود. و از او روایت داریم. (تنقیح المقال ج 1 ص 249).


مدبر

مدبر. [م ُ ب َ] (ع ص) پشت داده شده، یعنی کسی که دولت و بخت او را پشت داده باشد؛ یعنی برگشته باشد. (از غیاث اللغات). بخت برگشته. بدبخت. نامقبل. نعت مفعولی است از ادبار. رجوع به ادبار شود: زندگانی سلطان دراز باد هرگز به خواطر کسی نگذشته بود از این مدبرک این آید. (تاریخ بیهقی ص 699). یک زمان دستاویز بکرده، پس پشت داده و به هزیمت برگشته تا مدبران حریص تر درآیند و پندارند که من به هزیمت شدم. (تاریخ بیهقی ص 435).
مدبری را زیادتی است به جاه
مقبلی راز بخت نقصانی است.
مسعودسعد.
کز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجرو سرطان است.
مسعودسعد.
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
خاقانی.
مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی
طالع تو اسد چرا چون سرطان تو مدبری.
خاقانی.
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل.
(سندبادنامه ص 115).
اینچنین مدبر همی خواهد که او
گنج یابد تا رود پایش فرو.
مولوی.
چون می پر زهر نوشد مدبری
ازطرب یکدم بجنباند سری.
مولوی.
می دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر.
مولوی.
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه.
سعدی.
مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است.
سعدی.
که این مدبر اندر پی ما چراست
نگونبخت جاهل چه درخورد ماست.
سعدی.
|| (اِ) حلقه ٔ دوتاشده و خمیده. (ناظم الاطباء). حلقه ای مدور یا نزدیک به تدویر و یا به شکل دل که چون به یک طرف آن فشار دهند قسمتی از آن تو می رود و راه برای رفتن حلقه ٔ دیگر در آن بازمی شود. غالباً به سر بند ساعت مدبری می بستند. (فرهنگ فارسی معین).

مدبر. [م ُ دَب ْ ب َ] (ع ص) پرورده شده. || تدبیرکرده شده. || بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی. (از تعریفات):
بندیش که مردم همه بنده به چه رویند
تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر.
ناصرخسرو.
باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه ٔ النهایه ٔ طوسی از فرهنگ فارسی معین). || در طب و داروسازی، پرورده. عمل آورده: بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

معادل ابجد

مدبر، حازم

302

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری